فلسفه چيست؟

فلسفه را معمولاً يكي از مظاهر بسيار عالي فرهنگ انساني مي شمارند اما فلسفه مانند صورت هاي ديگر فرهنگ فقط يك پديدار فرهنگي نيست بلكه تفكري است كه بينش ما را درباره فرهنگ انساني افزون مي سازد.

معني كلمه فلسفه

كلمه فلسفه به دو معني به كار مي رود.
1- به معني عام كه آن بينشي است درباره جهان و زندگي و سرنوشت انسان و مقام انسان در جهان و تأثيري كه در آن مي تواند داشت. پس فلسفه از تاريخ ظهور انسان وجود داشته است.
2- به معني اخص آن تأملي است انتقادي درباره مسائل مذكور و طرق حل آنها و همچنين درباره فكر انسان از آن حيث كه درصدد حل آنها برمي آيد (اين نوع فلسفه در زمان جديدتري ظاهر شده است).

موضوع فلسفه چيست؟

فلسفه موضوع محدود و معين و مسلم ندارد. ژول لاشليه مي گويد. «حق اين است كه موضوع فلسفه را نمي دانم» اين كلمه پر معني «نمي دانم» نشانه آن است كه فيلسوفان نيز نمي توانند موضوعي محدود و معين براي فلسفه قائل باشند. در هر علمي موضوع معيني مورد بحث است مثلاً در رياضيات سلسله منظمي از احكام و قضايا موضوع بحث است كه هر شخصي در هر جايي و هر زماني از انواع كتاب هاي گوناگون اين علم مي تواند بهره بگيرد، اما مطالبي كه موضوع بحث فلسفه است اين چنين نيست. درست است كه در فلسفه افكار و آراء فلسفه خوانده مي شود اما پژوهنده ملزم نيست كه با بعضي از اين افكار موافق و با برخي ديگر مخالف باشد.

هر فيلسوفي كه در پي فيلسوف پيش از خود آمده است فكر جديدي را جانشين فكر او ساخته است و درحقيقت هيچ فيلسوفي خاتم فيلسوفان نيست. يعني همانند شاعران يا موسيقيدانان يا نقاشان كه هركدام بينش ويژه اي دارند هر فيلسوف هم بينش خاصي دارد، البته نبايد از مطالب فوق نتيجه گرفت كه در زمينه فلسفه حقايقي وجود ندارد كه بتوان به آن دل بست.كانت kant فيلسوف آلماني (1724-1804) گفته است: «فلسفه چيزي نيست كه بتوان آموخت بلكه آنچه مي توان آموخت پرداختن به فلسفه است».

فلسفه در روزگار كهن

در يونان و روم قديم فيلسوف به كسي اطلاق مي شد كه حكيم و خردمند يا دوستدار خرد باشد.لفظ philosophe (فيلسوف) مركب است از دو كلمه يوناني philos يعني دوستدار و Sophia يعني حكمت و دانش. اين كلمه را نخستين بار فيثاغورس در قرن ششم پيش از ميلاد به كار برده است. چه او صفت حكيم را فقط در شأن خدايان مي دانست و خود را دوستدار حكمت مي ناميد.
در قديم چنين تصور مي كردند كه براي وصول به حكمت، انسان بايد در خود بينديشد و درباره جهان تفكر كند و در ذهن خود به تمام حقايق كشف شده آشنا باشد به اين سبب لفظ فلسفه بر مجموع دانش هاي نظري و عملي كه انسان حاصل كرده بود اطلاق مي شد و فيلسوف را جامع علوم مي دانستند.

فيثاغورس و نخستين فيلسوفان يونان مانند طالس (Thales 640-547ق.م) و امبذقلس (Empedocle قرن پنجم ق.م) و ذيمقراطيس (Demorrite قرن پنجم ق.م) ازجمله نخستين دانشمندان نيز به شمار مي روند. در فلسفه حكماي بزرگواري مانند افلاطون (Plato 428-347 ق.م) و ارسوط (Aristotele 384-322 ق.م) فيزيك جزو مهمي از فلسفه بود. در قرون وسطي فلسفه به منزله سرچشمه اي بود كه صناعات هفتگانه آن روزگار (صرف و نحو، بيان، منطق، حساب، هندسه، موسيقي و نجوم) مانند هفت رودخانه از آن سرچشمه مي گرفت.
در قرن هفدهم دكارت (Descartes 1596-1650) فيلسوف فرانسوي فلسفه را تشبيه به درختي مي كرد كه ريشه آن مابعدالطبيعه يا متافيزيك (Metaphysic) به معني (آگاهي به علل نخستين و مبادي حقيقت) است و تنه آن فيزيك به معني (اعم كلمه كه جامع همه علوم طبيعت باشد) و شاخه هاي آن مكانيك و طب و اخلاق.

جدا شدن تدريجي علوم از فلسفه

اما حال بر آن منوال باقي نماند بلكه تقسيم كار پيش آمد و همانطور كه تقسيم كار در امور اقتصادي فوايد و محسناتي دارد در قلمرو فلسفه نيز به همراه خود قوايدي را به همراه داشت.
رياضيات كه در نزد طالس يا فيثاغورس همراه فلسفه بود از آن جدا شد. هندسه با اقليدس (Euclide در قرن سوم ق.م) و مكانيك با ارشميدس (Arehimede 287-212 ق.م) درحدود 250 سال قبل از ميلاد علوم مستقلي شد، فيزيك در نيمه نخست قرن هفدهم با پژوهش هاي گاليله (Galilee 1565-1642) و شيمي در قرن هيجدهم با اكتشاف هاي لاوواريه (Lavoisier) و زيست شناسي در قرن نوزدهم با ظهور لمارك و بيشا و كلودبرنار استقلال يافت، از آن پس روانشناسان و جامعه شناسان نيز مدام كوشيده اند تا علوم خود را از فلسفه مجزا سازند و به آنها استقلال بخشند چنانچه اگوست كنت جامعه شناسي را در تقسيم بندي علمي خود به صورت علم مستقلي درآورده است.

فلسفه بعد از جدايي علوم

به اين ترتيب علوم رياضي و طبيعي ديگر از موضوع بحث فلسفه خارج شده است و علوم انساني نيز در شرف جدايي است. فنون و منابع نيز اگرچه ازجمله علوم به شمار نمي آيد ناشي و مستفاد از علوم است و در حيطه نظارت و هدايت علوم قرار دارد. حال پس از اين جدايي براي فلسفه چه باقي مي ماند و با توجه به اينكه ارتقاء علوم روزافزون است و مداخله آنها در جميع شؤون مادي جهان و احوال معنوي انسان رفته رفته قوت بيشتر مي گيرد آيا بيم آن نمي رود كه در روزگاران آينده در مجموعه معارف بشري محلي براي فلسفه نماند و مباحث فلسفي يكسره باطل و بي حاصل انگاشته شود؟
اگوست كنت Auquste Count فيلسوف مشهور قرن نوزدهم فرانسوي كه خود پيشواي فلسفه تحصلي Positivisme (پوزي تيويسم) است. افكار جالب توجهي درخصوص چگونگي منفك شدن علوم از فلسفه اظهار كرده و قانون مهمي درباره سير و جريان تحول معنوي بشر اشعار داشته است. بدين قرار كه انسان هميشه مي خواسته است و مي خواهد كه حوادث طبيعي را تبيين (تعليل) كند يعني علت امور را دريابد.

فكر بشر در جست وجوي اين تبيين از سه حالت گذشته است و آن سه حالت عبارتند از:
1- حالت رباني (الهي)
2- فلسفي (متافيزيك)
3- تحصلي (علمي و اثباتي)

در حالت نخستين كه حالت رباني باشد و مرحله دين نام دارد انسان همه اشياء و امور جهان را با توسل به اراده خدايان و ملائكه و سپس خداي واحد تبيين كرده است. يعني علت هر اتفاق و هر حادثه اي را از طرف نيروي عظيمي كه خدايان يا ملائكه دارا بوده اند مي دانسته است.به همين وضع يونانيان و روميان و مصريان باستان معتقد بودند كه خدايان در تمام امور دخل و تصرف مي كنند و مؤمنان به خداي يگانه (مثل مسيحيان) تمام وقايع جهان و افعال انسان را منوط به اراده خداي واحد مي دانستند.

در حالت دوم يا فلسفي انسان قائل به وجود قوائي رمزآسا بود كه آنها را علت همه وقايع و حوادث مي دانست.اين مرحله درحقيقت برزخ و واسطه اي است ميان مرحله اول و مرحله سوم و حالتي است بحراني. در اين حالت انسان به اين مطلب كه حوادث را به وسيله خدا تبيين نمي توان كرد، پي مي برد لكن به طريقه حقيقي به تبيين آنها راه نمي يابد.

در حالت سوم كه علمي و تحصلي باشد بشر علت حوادث را در حوادث ديگر طبيعي جست وجو مي كند. در اين مرحله است كه انسان پي مي برد به اينكه به امور مطلق و كنه اشياء دسترسي ندارد لذا از كاويدن و جست وجو در آغاز و انجام عالم و شناختن علت نخستين و اصلي وقايع صرفنظر مي كند و به مشاهده امور و وقايع و ظواهر و استدلال درباره آنها و جست وجوي روابط غيرمتغير بين آنها اكتفا مي كند.